...

وعشق... یادگاری که در این گنبد دوّار بماند

فنجان سرد چای، دو تا دست روی میز

تهران، غروب جمعه­ی آبان برگریز

 

آهسته خیره شد به من و گفت ناگهان:

این بار آخری­ست که می­بینمت عزیز

 

از من مرنج طالع من!، بعد از این دوسال...

با اخمهات زندگی­ام را به هم مریز

 

از انقلاب تا سر حافظ قدم زدیم

ما غصه داشتیم، خیابان پیر نیز

 

پاییز بود و باران بود و غروب و ... شهر؛

با خاطرات ما دو نفر سخت در ستیز

 

باهم قدم زدیم ولی شهر مرده بود

انگار زیر پاهامان مثل برگریز

وحید طلعت



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده برچسب:, توسط modir| |

Blog Skin

          www.bahar22.com برو بالا دوست عزيز